خواهر گلم خواهر گلم ، تا این لحظه: 26 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
اورانوساورانوس، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
سیاره منسیاره من، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
للیللی، تا این لحظه: 25 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

🌠سیاره

بارون زیبا

امروز تا ساعت 9 صبح بارون میومد ،خيلي خوب بود با صدای بارون بیدار شدیم و با صدای بارون هم خوابیدیم ،اما دیگه الان بارون بند اومده   دیشب توی همون بارون هوس کردیم بريم تاب بازی و خودمون کاملا مجهز کردیم ولی ...با مخالفت شدید مامان و بابا روبرو شدیم ،اومدن طبقه بالا تا مراقب ما باشن که یه وقت یواشکی نريم . ...
26 مهر 1394

دیدار شبانه

امشب بنا به خواسته بابام رفتیم خونه مادربزرگم او نام که هروقت میريم تشکاشون پهنه و آماده ی خوابن چه ۸چه ۹چه۱۰...بابابزرگم که توی جاش نشست و خوابش می اومد  هی با خودم میگم شبا نريم خونشون بازم نمیشه...  
25 مهر 1394

رفت تا۲تاشنبه دیگه...دلم برای تو تنگ میشه ...........

امروز کلاسم خیلی خوب بود بعد از اینکه رسیدم معلمم زنگ زد که دیرتر میاد به من گفت تا با بچه ها کار کنم ،منم با یکي از بچه ها که اومده بود کار کردم ،تا اینکه دیدم بقیه ام اومدن خوشبختانه دیم معلمم رسید و موقع اذون بود که رفتم نمازم خوندم و اومدم هنوزم نوبتم نشده بود ،تا ساعت 6و نیم که رفتم اشکالاتم پرسیدم و خودم ترجیح دادم که تمرین کنم تا هفته های بعد ...هفته دیگه هم که تعطیله و حسابی تمرین میکنم ،هوراااااا     ...
25 مهر 1394

جمعه مورخ ۲۴مهر

امروز با اصرار فراوان بابام برای بیرون رفتن،بعد از اینکه تاب بازيمون تموم شد ،ساعت 6و نیم بود که رفتیم بیرون .ما پرسیدیم کجا میريم اما بابام گفت حالا میريم یه جایی ...خلاصه رفتیم تو جاده شانديز و بابام گفت میريم واسه تو راهرو فرش بخریم ،رفتیم یه مغازه و یک فرش انتخاب کردیم اما بابام گفت اینا واسه اتاقتون کوچيکه ،ماهم گفتیم پس بريم یه جای دیگه . از اونجا بابام گفت بريم بالاتر توی نابرده که همچنان جلو رفتیم توی جاده بعدش رسیدیم به زشک و همچنان بالاتر رفتیم و کم کم جاده خاکی شد و تاریک ،ما گفتیم برگردیم که کم کم وحشتناک میشه ،برگشتیم یه مغازه بود از اونجا میوه خریدیم و من و خواهرمم دو تا چیپس خریدیم و تو ماشین خوردیم . بعد که برمی گشتیم چون...
24 مهر 1394

امشب

امشب ساعت 9و نیم پرده ی اتاقمون و آشپزخونه نصب خواهد شد ،بعد از نصبش عکسشون میذارم تو وبلاگ ... فردا هم که جمعست و زمان استراحت ،تا ببینیم کجا قراره بريم یا شایدم قراره تو خونه باشیم ...فعلا  ...
23 مهر 1394

تاب بازی ...

امروز یه سورپرايز بزرگ برامون اتفاق افتاد ...بابام یه تاب واسمون آورد و جوشکار اومد و نصبش کرد ،من و خواهرم با سوارشدن تاب رفتیم به سالهای گذشته که از صبح تا بعداز ظهر سوار تاب بودیم و نوبتی بعد از تموم شدن شعرها و آهنگهایی که يادداشتيم سوار تاب میشدیم .چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود ...
23 مهر 1394

.

بعله نصب پرده هامون موکول شد به فردا یا صبح یا بعداز ظهر ،من با خودم ميگفتم دو روزه نمیشه تموم بشه ،همونم شد!  
22 مهر 1394

دلتنگ...

دلتنگم ،دلتنگ کودکی ،سادگی و پاکی ،آرزوهای زیبا و احساسات واقعی ... کجایی؟ کجایی؟ کجايي؟
22 مهر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 🌠سیاره می باشد